آباجی لینکشا داد آ گفت اگه جور شد میایی بریم جمکران؟ عرض کردم : فکر نکنم . آخه من این همسفریا را که نیمیشناسم . ........اما دلم طاقت نیاورد که .
چند روز بعدش یه سرکی زدم به لینکش و یه ثبت نام روو هوا کردم . ( آره دلم هوایی شده بود) . تصمیم به رفتن کم کم داشت شکل میگرفت . به آباجی گفتم . بیا بریم . اومدنی شدم . آباجی فرمودن : نه ببین همون اول گفتی نه . حالا که از شانس من تاریخ رفتن صاف افتاده توی یکسری کارهای دانشگاهم .نگو بیا بریم .
خلاصه از ما اسرار و از ایشون انکار .ولی من رفتم اعمال واجب جهت ثبت نام رو انجام دادم و بالاخره اسمم رفت توی لیست راهیان .
آباجی ما را میگویی!!!!!!!!!!!!!!!!!! فرمودن : نامرد ....
بدونی من ؟عرض کردم: چیکار کنم . خودت چراغشا توو دلم روشن کردی کربلایی..........
و راهی شدیم .
ساعتی حرکت راس 12 بود . آ اینقده اینا سری اینکه راسی ساعت پا اتوبوسا باشیند عرایض فرموده بودند که نگووووووووووووو.
من ساعتی 11:30 از خونه زده بودم بیرون . راه نزدیک بود . ولی فکری ترافیکی ناقافلکیا نکرده بودم . از 33 پل تا پلی خواجو خودش نیییییییییم ساعت شد . آ دلی من کم کم داشت به جوش میوفتاد . هرچند با خودم میگفتم . اگه طلبیده شده باشم . میرسم .
من که:12:15 رسیدم جایی که قرار بود اتوبوس باشد ......ولی ...........................
نبود. اتوبوسا عرض میکنم .نبود . گشتم یکی دوتا خانومها رو پیدا کردم . اونام مثلی من تازه رسیده بودن . آ حیرون
گشتم و فهمستم که نخیر ......اونی که دیر کرده ما نیستیم جناب یوسفی و اتوبوس میباشد .
وقتی نماز شده بود . نمازی ظهروعصر رو همونجاها توی پارکینگ سجاده پهن کردیم و بسم الله . نمازامونا بخونیم . که اگه این حضرات مارا شهیدی در راهی جمکران کردن با این اتوبوسی دلاقشون . حداقل نمازموناخونده باشیم .
ما ساعتی 13:30 به یاری خدا راه افتادیم . با سلام و صلوات .